نفس مامان بابا

بلااخره شما اومدی هورااااااااااااااااااااااااا

خب ادامه داستان یه یک ماهی میشدکه اعصابم خورد بود همش بهانه میووردم و به بابایی گیر میدادم همین هم باعث میشد بابایی ازم ناراحت بشه و قهر کنیم  این یک ماه خیلی سخت بود همش ناراحتی و قهر   یه شب که دلم حسابی شکسته بود نشتم کلی گریه کردم و با خدا رازو نیاز ... فرداش بابایی باهام اشتی کرد و نشستیم با هم دردو دل کردیم . مامانی از حرفای بابایی فهمید که بابایی هم خیلی ناراحته از نیومدن شما این وسط مامانی هم یه سری علایم بارداری داشت که نمیخاستم بهش اهمیت بدم اخه از بس بی بی چک خریده بودم و هر دفعه منفی شده بود دیگه جرئت بی بی چک خریدن نداشتم دیگه نمیتونستم امید ببندم و ناامید بشم... هر روز تو باشگاه طناب میزدم .....
6 اسفند 1393

تصمیم به اومدن شما تو زندگیمون

سلام عزیزم حالا میخام از مدت زمانی که تصمیم گرفتیم شما وارد زندگیمون بشی بگم یک سال از ازدواج منو بابایی میگذشت که تصمیم گرفتیم جمعمون سه نفره بشه و شما وارد زندگیمون بشی و بهش شادی و زیبایی ببخشی  چند ماهی از تصمیم ما گذشت ولی خبری از شما نبود  اوایل برای منو بابایی زیاد مهم نبود چون فکر میکردیم این موضوع طبیعی هست  اما از یک ماه رسید به هشت ماه ولی همچنان شما نیومده بودی دیگه داشتم نگران میشدم برای همین از یه دکتر نوبت گرفتم و رفتم پیشش....خانم دکتر یه سری ازمایش برای من نوشت بعد از انجام ازمایش ها خانم دکتر گفت همه چیز خوبه پس یه سری ازمایش برای بابایی نوشت بابایی مهربون هم فوری ازمایش ها رو انجام داد ول...
6 اسفند 1393

ازدواج مامان با بابایی

سلام به نینی خوشگلم و همه دوستای گلم که وبلاگم رو میخونن کوچولوی من میخام از اول اول برات بگم از ازدواج مامان با بابایی ازدواج ما سنتی بود عزیزم 89/1/31 روزی بود که عقد کردیم و قرار بود چند روز بعدش جشن بزرک بگیریم ولی موقع خرید حلقه مامانی انقدر خجالتی بود که بابایی گفت اینجوری نمیشه جشن گرفت بزارین جشن باشه برای دو ماه دیگه که عروس خانم کمتر بشه خجالتش و چیزهایی که میخاد رو بگه خلاصه دو ماه بعدش یه جشن خوشگل گرفتیم  یک سالو نیم هم نامزد بودیم وای که چقدر هم خوب بود دوران نامزدی همش منو بابایی میرفتیم گردش در اخر هم 90/6/23 مراسم عروسی گرفتیم و منو بابای اومدیم سر خونه زندگی خودمون    این هم ماجرای از...
6 اسفند 1393