بلااخره شما اومدی هورااااااااااااااااااااااااا
خب ادامه داستان یه یک ماهی میشدکه اعصابم خورد بود همش بهانه میووردم و به بابایی گیر میدادم همین هم باعث میشد بابایی ازم ناراحت بشه و قهر کنیم این یک ماه خیلی سخت بود همش ناراحتی و قهر یه شب که دلم حسابی شکسته بود نشتم کلی گریه کردم و با خدا رازو نیاز ... فرداش بابایی باهام اشتی کرد و نشستیم با هم دردو دل کردیم . مامانی از حرفای بابایی فهمید که بابایی هم خیلی ناراحته از نیومدن شما این وسط مامانی هم یه سری علایم بارداری داشت که نمیخاستم بهش اهمیت بدم اخه از بس بی بی چک خریده بودم و هر دفعه منفی شده بود دیگه جرئت بی بی چک خریدن نداشتم دیگه نمیتونستم امید ببندم و ناامید بشم... هر روز تو باشگاه طناب میزدم .....
نویسنده :
سحر
17:43